شمال نیوز : هوا گرم است .آنقدر گرم شده که کولر ماشین هم دیگر جواب نمیدهد. به قول محلیها آفتاب روی زمین آمده. ماشین از جاده خاکی به سختی عبور میکند و تکانهای ماشین آنقدر زیاد است که دوست دارم هرچه سریعتر مسیر تمام شود و به مقصد برسیم.
سلامت نیوز: وضعیت دختران در روستاهای محروم مازندران....
شمال نیوز : روزنامه جهان صنعت نوشت : هوا گرم است .آنقدر گرم شده که کولر ماشین هم دیگر جواب نمیدهد. به قول محلیها آفتاب روی زمین آمده. ماشین از جاده خاکی به سختی عبور میکند و تکانهای ماشین آنقدر زیاد است که دوست دارم هرچه سریعتر مسیر تمام شود و به مقصد برسیم.
به گزارش شمال نیوز به نقل از جهان صنعت ، به سربالایی که میرسیم ماشین نایی برای بالا رفتن ندارد. راننده با دو دست محکم روی فرمان میکوبد و آرام اما با حرص میگوید: «نمیکشه، نمیره بالا!» چند بار پشت هم پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و ماشین کمی جلوتر میرود اما از سربالایی بالا نمیرویم؛ فقط از پشت ماشین خاک بلند میشود و خاک دورمان را میگیرد.
بالاخره راننده تسلیم میشود و با غیظ میگوید: خانم شرمنده باید این کولرو خاموش کنم. ماشین جون بالا رفتن نداره از بس ازش کار کشیدم و از این ده به اون ده کشوندمش.» حرفش که تمام میشود کمی به عقب میرود و گاز میدهد. ماشین از جاده خاکی بالا میرود و دوباره تکانها شروع میشود. حدود نیم ساعت بعد به «چورت» میرسیم. یکی از روستاهای استان مازندران که به نسبت بقیه روستاهای اطراف، مردم شرایط مالی بهتری دارند و آن را هم مدیون دریاچهای هستند که بالای روستای واقع شده و مردم برای دیدن دریاچه باید سوار نیسان شوند و پول خرج کنند. هر کسی که توان خریدن نیسان را دارد دیگر نانش در روغن است.
لااقل روزانه مبلغ قابل توجهی کسب میکند و لازم نیست تحت پوشش کمیته امداد قرار گیرد.
بر اساس اطلاعاتی که به دست آوردهام در روستای چورت دختران زیادی هستند که به خاطر تنها بودن پدر و مادر یا به واسطه مراقبت از آنها تا زمانی که سایهشان بالای سر دختران است، قید رفتن به خانهبخت را میزنند و البته بعد از فوت والدین هم سرنوشتشان تجرد است چون کسی حاضر نیست با دختر 30 یا 40 ساله ازدواج کند. در اینجا اگر دختری تا 18 سالگی لقب همسر را نگرفته باشد «پیردختر» صدایش میکنند.
در این میان دخترانی که سنتشکنی میکنند و تصمیم میگیرند به جای ازدواج کردن در خانه بمانند و کمک حال روزهای پیری و بیماری پدر و مادر باشند کم نیستند. در عین حال اجبار فرهنگی این جوامع نهتنها به انتخاب آنها کنایه میزند بلکه هر گونه فعالیت اجتماعی از جمله تحصیل یا کار کردن به غیر از محیط خانه را از آنها سلب میکند.
در قیاس با روستاهایی که سر زدهام از جمله مالخواست، ازنی، کردمیر یا مزده، وضعیت مالی مردم روستای چورت خوب است. خانهها مرتب و تمیز است و بیشتر زنان گوشهای در سایه یا مقابل مغازه زنی که بقالی کوچکی دارد جمع شدهاند و حرف میزنند. با دیدن ما در ماشین همه کنجکاو میشوند و با نگاههای پرسشگر انتظار میکشند تا متوجه شوند غریبه برای چه به منطقه آنها آمده است. از یکی از زنان آدرس خانه دهدار را میگیرم. وقتی راننده ماشین خانه را پیدا میکند شخصا میرود و او را صدا میکند.
تا دهدار برسد حدود 10 دقیقه طول میکشد. سر ظهر است و وقتی میرسد به نظر میآید مزاحم خواب و استراحتش شدهایم. شرح میدهم که به دعوت کمیته امداد برای بازدید از روستا آمدهایم و از او میخواهم کمک کند تا خانههای دختران را پیدا کنم. دهدار اما انگار تمایلی به کمک کردن ندارد.
در ابتدای کار مجوز میخواهد و وقتی مجوز را نشانش میدهم باز بهانه میگیرد که باید مطمئن شوم از طرف کمیته آمدهای. اینبار شماره یکی از مددکاران را میگیرم تا به او اطمینان دهد اما چارهساز نیست و خودش شخصا به رییس کمیته امداد کیاسر تلفن میکند، تایید رییس کمیته امداد کیاسر هم موثر نیست و اینجاست که باید شخصا آستین بالا بزنم چرا که دهدار به هیچ صراطی مستقیم نمیشود و با ما همکاری نمیکند.
خیابان اصلی روستا را کمی پایین میروم و به جمعیت زنان نشسته در سایه میپیوندم. زنان انگار از اینکه قرار است به جواب سوال و کنجکاویشان برسند خوشحالند. توضیحات را میدهم و از آنها میخواهم خانه یکی از دخترانی که ازدواج نکرده به من نشان دهند. خنده از صورتشان محو میشود و آرام نگاهشان را که تا چند دقیقه پیش به دهان من بود برداشتند،
بعضی در گوش هم پچپچ میکردند تا بالاخره یکی از زنان با لهجه گفت: «ما که نمیتونیم بهت آدرس بدیم. شاید دوست نداشته باشه.» سایر زنان هم تایید کردند که این کار درستی نیست. دختر جوانی که به زور 15 ساله به نظر میآمد چند قدم جلو آمد و گفت: «خونه فاطمه همین بالاس، دروازه خونشون آبیه.»
مجرد ماندن در جامعه روستایی، تصمیمی سخت
پیدا کردن خانه فاطمه در روستا کار سختی نبود. چند دقیقه بعد جلوی در خانه فاطمه بودم. در راه، مشغول آماده کردن جملات بودم تا چیزی نگویم که سوءتفاهم پیش آید. به خانه که رسیدم در خانه نیمهباز بود. اهل خانه را که صدا کردم با استقبال گرم و غیرمنتظرهای روبهرو شدم. فاطمه به لطف تلفنهای هوشمند و برنامههای پیامرسان از آمدن من باخبر شده بود و منتظرم بود.
حیاط خانه تمیز و زیبا بود. گلدانهای گل کنار دیوار چیده شده و روی دیوارهای حیاط نقش گل و درخت کشیده شده بودند. خانه از دو اتاق مجزا تشکیل شده بود اما من به دعوت زنان خانه در حیاط نشستم. از جایی که من نشسته بودم داخل اتاق پیدا بود. در گرمای بیسابقهای که تاب و توان را طاق میکرد پیرمردی زیر لحاف ضخیمی خوابیده بود و هرازگاه انگشتان پایش را تکان میداد. فاطمه با یک استکان چای آمد و پشت سرش خواهر بزرگتر، همسر برادر، مادر پیرش و چند زن دیگر از اهالی روستا به جمع ما پیوستند.
یکی دو زن هم سرشان را از بالای دیوار بالا آورده بودند و ریزریز میخندیدند.
فاطمه دختری لاغر و خوشرو است. قد متوسطی دارد و مرتب میخندد و به اطرافش نگاهش میکند. 35 سال دارد اما چهرهاش کمی سالخوردهتر نشان میدهد که چیز عجیبی نیست. بیشتر زنان روستا سنشان از چیزی که صورتشان نشان میدهد کمتر است و خودشان میگویند به خاطر کار زیاد و سختی زندگی است. فاطمه از اینکه او را پیدا کردهام خوشحال است.
از همان ابتدا میگوید: «حس میکنم خوشبختترین آدم روی زمین هستم که شما اینجا هستید تا با من حرف بزنین. اینکه من از مادر و پدرم مراقبت میکنم کار سختیه اما من از دل و جونم این کارو میکنم.» از او پرسیدم چرا این تصمیم را گرفتی؟ در محیط کوچکی مثل روستا که دختران در سن کم ازدواج میکنند تو چطور با این موضوع که مجرد بمانی کنار آمدی؟ فاطمه نگاه عمیقی به مادرش میکند و بعد با موکت قهوهایرنگی که رویش نشسته کلنجار میرود. میگوید:
«روی پدر و مادرم خیلی حساسم اگه کسی بخواد با پدر و مادرم تندی کنه خیلی ناراحت میشم، برای همین با خودم تصمیم گرفتم نگهداری از این دو نفر بهترین زندگی برای من میشه چون خیالم راحته که خودم باهاشون در ارتباطم و پیری اونا برای کسی دردسر نمیشه.»
خواهر فاطمه ناگهان میان حرفهای ما با صدای بلند میگوید: «اینکه فاطمه نمیخواد شوهر کنه به این معنی نیست که خواستگار نداره، خودش نمیخواد. خواستگار خوب زیاد داره، همه پولدار و شهر رفته ولی میگه من نمیخوام شوهر کنم. یه بار که ما خیلی اصرار کردیم شوهر کن وسط حیاط اومد و دستشو گذاشت روی قرآن که به همین قرآن قسم میخورم خودم نمیخوام شوهر کنم.»
مادر فاطمه هم با لهجه محلی و چشمانی که از اشک خیس شده رو به فاطمه میکند و ادامه میدهد: «آرزومه قبل مردن عروس شدنتو ببینم. جلو این خانم قول بده شوهر کنی.» فاطمه میخندد و دست مادرش را نوازش میکند. فاطمه به دلخوریهایش از اهالی روستا اشاره میکند و میگوید: «خیلیا زخم زبون میزنن که پیردختر شدی یا اینکه فردا که مامان و بابات فوت کردن همین برادر و خواهرات از خونه بیرونت میکنن یا مثلا میان دعا میکنن و میگن الهی خدا بختت رو باز کنه؛ دلم میشکنه وقتی این حرفا رو میشنوم ولی من تصمیم گرفتم و باید صبر کنم تا براشون جا بیفته.»
بر اساس حرفهایی که با فاطمه زدم متوجه شدم پدرش به خاطر شغل جنگلبانی روزهای زیادی تنها بوده و این تنها ماندن در جنگل و سختی کار باعث شده تا مشکل اعصاب پیدا کند و کهولت سن هم زمینگیرش کرده. مادر خانه هم چند سال پیش در سرش تومور پیدا شده و بعد از عمل دیگر توانایی زیادی برای راه رفتن و انجام کارهای روزمره را ندارد. حالا فاطمه شده عصای دست پدر و مادرش و دلش از قضاوتهای به دور از انصاف اهالی روستا و نزدیکان خون است.
پای درد و دل فاطمه که مینشینم از بیتوجهیهای دولت مینالد؛ از اینکه به خودی خود در جایی زندگی میکند که امکانات زیادی ندارد و مستمری که پدرش دریافت میکند کفاف زندگی را نمیدهد. خشکسالیهای سالهای اخیر هم اجازه باغداری نمیدهد و بیماریهای پدر و مادر هم مزید بر علت شده است.
ترس از آینده همراه همیشگی
سکینه یکی دیگر از دخترانی که پرستاری از مادرش را برعهده گرفته دختر روحانی روستاست. مردی که هنوز بعد از گذشت سه سال از مرگش، همچنان تمام روستا از محبتش حرف میزنند. آلزایمر مهمان ناخوانده سالهای آخر عمر پدر سکینه بود و بعد هم سرطان به سراغش آمد. بعد از فوت پدر، مادرش هم اسیر بیماری شد و درد کمر و جراحیهای پشت هم کمر و روده توان حرکت را از مادر گرفت. درد، هر روز بیشتر مادر سکینه را منزوی میکرد تا جایی که حالا علائم افسردگی در او نمایان است و سکینه میخواهد تا آخر عمر به مادرش کمک کند و کنارش بماند.
سکینه اما از انتخابش پشیمان نیست. میگوید با این کار خدا هم دنیا را به او میدهد هم آخرت را و نگاههای مردم ناراحتش نمیکند. میگوید: حرف مردم زیاده، تندیها زیاده اما اگر بخوام به حرف مردم زندگی کنم که هر روز باید از چشمم اشک بیاد. از او میپرسم تا به حال به این فکر کردی که مثلا 20 سال دیگر که مادرت نبود چه کار میکنی؟ از کجا خرج زندگی درمیآوری؟ یا این موضوع که خواهر و برادر و دوستانت همه زندگی خودشان را دارند و تو تنها ماندهای. با لبخند آرامی جواب میدهد: «مگه میشه به این فکر نکنم.
گاهی میترسم از اینکه چی میشه ولی به خودم میگم اگه خیلی تنها موندم یه بچه از بهزیستی میگیرم و باهاش زندگی میکنم. در روستا حرف زیاده. خیلیها حرف میزنن اما کاری نمیشه کرد.»
شوهر خوب نصیب کودکان میشود
یکی از زنانی که کنار ما نشسته و به حرفهایمان گوش میدهد به این اشاره میکند که در روستا وقتی سن دختری بالا برود کسی سراغش نمیآید، هرچند نسبت به قبل شرایط بهتر شده، اما کسی که دیر ازدواج کند آخر سر باید زن معتاد، بیپول یا کسی که بالاخره بقیه دخترها ردش کردهاند بشود. او به خواهرشوهرش اشاره میکند که چند ماه بعد از ازدواجش شوهرش در رودخانه غرق شد و بعد از آن یا کسی سراغش نیامد یا اگر آمد مورد خوبی نبود و دختر 10 سالی میشود خواستگار خوب ندارد تا سراغ زندگیاش برود.
در حالی که در اینجا و روستاهای اطراف دختران در سن کم، عمدتا بین 10 تا 15 سالگی ازدواج میکنند؛ تا جایی که هر چه سن دخترکها کمتر باشد خواستگاران بیشتری دارند و آینده روشنی انتظارشان را میکشد.
زندگی در روستاهای دورافتاده به خودی خود سخت است. دختران و زنان در این مناطق بیشتر از افرادی که ساکن شهر هستند در شرایط نامطلوب عرفی قرار دارند و برای اینکه در جامعه کوچکشان قبول شوند، همواره باید همرنگ جماعت باشند. در روستاهایی که به واسطه خشکسالی، نبود شغل کافی و آیندهای تضمین شده، جوانان یا به اجبار یا با میل خودشان روستای محل تولد خود، پدر و مادر و زندگی خود را رها میکنند و خانواده برایشان کمترین اهمیتی ندارد، تصمیم و اقدامی که این دختران گرفتهاند قابل تقدیر است.
هرچند حرفها و زخم زبانهای زیادی را به جان خریدهاند اما هنوز در برابر پدر و مادرشان فرزندان مسوولی هستند و حداقل خدمتی که سازمانهای دولتی میتوانند از این دختران داشته باشند کمک و حمایت مالی است تا شاید کمی از زحمات آنها جبران شود و تبدیل به الگویی برای نسلهای بعدی باشند.
منبع : سلامت نیوز